این آخر هفته به دل جنگلهای لویزان تهران زدیم و به باغ پرندگان رفتیم. از پرندههای آبی تا شکاری را از نظر گذراندیم، دل به دل هم دادیم و با سه نسل از خانواده دورهمی دیرهنگام یلدایمان را با شادی ، در کنار این پرندگان شگفتانگیز سپری کردیم.
گروه زندگی- سمیه دهقان زاده:چشم برهم نگذاشته، به اولین روزهای آخرین فصل سال رسیدهایم، چهارشنبه شب بابا شیفت بیمارستان بود و من ماموریت. مامان، دست خواهر و برادرم را گرفته بود و نوبتی به دیدن مادربزرگ ها برده بودشان، ولی وقتی ما نبودیم، خیلی به جان همه شان نشسته بود این دور هم بودن. حالا قرار گذاشتهایم دور هم باشیم و شب چلمه مان را کمی با تاخیر برگزار کنیم، چه اشکال دارد، زمستان هم این طور غافلگیر میشود.
این بار دو مادربزرگ مان قدم بر چشم ما گذاشتهاند و پیش ما هستند. برادر کوچکم سر در گوش مامان میکند، حرفی میزند. هر دو نخودی می خندند و به من نگاه میکنند.
دختر کوچک خانه میگوید: آبجی جون، فکر کنم مامان و داداش دارن نقشه می کشن شما ما رو ببرید دور دور! جواب میدهم: تا اونجا که در جریانم، چند وقتی هست شما منو می برید دور دور، و از اینکه منم دارم مثل خودش با او حرف میزنم خندهام میگیرد.
عزیزجان که مادرباباست میگوید: عروس گلم، بچه ها اذیت می شن بخوان با پای ما جایی برن، می دونی من پای رفتن ندارم. همین جا دور هم باشیم کافیه.
مادرم با لبخند میگوید: این چه حرفیه عزیزجون، شما رو چشم ما جا دارید. می خوام اگه شما و مادرجون هم موافق باشید بریم جنگل لویزان، باغ پرندگان. هم فاله و هم تماشا. تازه اونجا ماشین برقی و ویلچر هم هست اگه خسته شدید. اگر نه که، پا به پای هم راه میریم. هم یه کم دار و درخت میبینیم، هم کلی پرنده خوشگل از کل دنیا.
من که راهم را به سمت آشپزخانه باز میکنم، میگویم: بابا جون، می شه هر کی ازتون پرسید، بگید ایده ش از من بود. یک لحظه همه ساکت می شوند و لحظه ای بعد صدای خنده در خانه میپیچد.
*یک سالاد روسی برای جنگل گردی
سیب زمینی های آبپز شده را از روی گاز برمیدارم. دختر کوچک خانهمان داوطلبانه مینشیند به پوست کندن. کمی هم ناخنک میزند. من هم ذرت که از قبل گرفتم را در آب جوش میریزم و کمی نمک میزنم و درش را نیمه باز می گذارم تا بدرنگ نشود. کنار خواهر کوچولو می نشینم و خیارشورها را خرد میکنم. پیازچه و شویدها را هم با قیچی یکدست برش میدهم. کیف میکنم از خودم که این قدر کدبانو شدهام!
سیب زمینیها که از گرما میافتند، مادربزرگ جانم میآید و میگوید: دخترم کمک نمیخوای. جواب می دهم. مامان بزرگ شما چشمتون عیاره. برام سیب زمینی ها رو مربعی بزرگ درست میکنید؟ آخه میخوام برای فردا سالاد روسی درست کنم. مامان بزرگ شروع می کند با دقت و کمی کند کار می کند. ولی نتیجه عالی است. در ظرف بزرگی همه مواد را روی هم می ریزم و بعد ماست موسیر و نمک، فلفل سیاه، روغن زیتون و یک قاشق سس مایونز با آبلیمو آنقدر بهم می زنم که رقیق شود. حالا لحظه هیجان انگیز ماجراست. سس را روی مواد می ریزم و بهم می زنم. وااای عطر پیازچه فضا را پر کرده. یکی یکی اعضای خانواده میآیند و من خوشحالم سالاد زیاد درست کردهام و هم کفاف امشب را میدهد و هم فردا را!
*پیش به سوی باغ پرندگان
حالا صبح شده، همه سوار ماشین میشویم و از اتوبان شهید باقری شرق، بعد از خروجی هنگام- الغدیر خود را به خروجی باقری جنوب در لاین کندرو میرسانیم، حالا در خیابان کوهستان هستیم و باغ پرندگان به رویمان لبخند میزند.
ماشینها را در پارکینگ که به خاطر سحرخیزی و هشت صبح آمدنمان خلوت است، پارک میکنیم. با بلیتهایمان که به قیمت کم و اینترنتی خریدهایم، به ورودی باغ میرویم. سوار ماشین برقیها میشویم و ورود خانوادگیمان به یکی از شاخصترین باغ های پرندگان رسمی میشود.
«باورتون میشه اینجا ۶ هزار پرنده زندگی می کنن؟ اونم از ۱۷۰ تا ۲۰۰ گونه و نژاد مختلف که تو دنیا وجود داره؟» این را پسر کوچک خانواده با هیجان و بلند بلند میگوید. شخصی که کنار ما در ماشین برقی نشسته و بعدا متوجه می شویم که از کارمندان باغ است میگوید: بله که باورمون میشه. تازه اینجا پرنده ها را براساس اینکه تو محیط آبی یا خاکی زندگی می کنند تقسیم کردند و محل زندگیشون رو مثل محل زندگی در طبیعت قرار دادند که نه تنها اذیت نشن بلکه بتونن زندگی طبیعی خودشونو داشته باشن. یه تعدادشون تو بخش آبچَر. یه گروهشونم تو بخش خشکچَر.
تازه صحبت هایمان گل انداخته که به سکونتگاه های پرندگان، این موجودات بالدار شگفت انگیز وارد می شویم.
*یکی از پرندهها را ببریم خانه!
تا پایمان را در خانهشان می گذاریم چند مرغ و یک خروس از نژادی خاص را میبینیم. دختر کوچک خانواده میگوید: واااای چقدر مرغ و خروس. چه خوبه، هیچ کدومشون تو قفس نیستند. یاد بچگیهایم و خانه حیاط دارمان می افتم که چقدر با عشق جوجه رنگی میخریدم اما پروژه بزرگ شدنشان بیشتر اوقات با شکست مواجه میشد. تنها حیوان خانگی خانه ما که همه مان راضی به نگه داشتنش بودیم.
در همین فکرم که خواهرم دوباره میپرسد: می شه یه دونه از اینا رو بخریم و ببریم خونه، نگهش داریم؟ جواب میدهم: فکر نمیکنم. آخه اینجا مثل خونه شون میمونه، مثل یه طبیعت واقعی که دارن توش زندگی میکنند، اگه به فرض هم بذارن یه دونه از این پرندهها رو با خودمون ببریم، یعنی اون پرنده مجبور می شه تو آپارتمان ما و تو قفس زندگی کنه، تو دلت مییاد آزادیش رو ازش بگیریم؟ خواهر کوچولو، نخیر بلند بالایی می گوید و میرود سراغ یک پرنده دیگر.
*تماشای پرندههایی که خیس نمیشوند، آن هم زیر باران
به آبشار و خانه های چوبی که برای پرنده ها ساخته اند رسیدهایم، همه محو تماشای قوی های سیاه و سفید و گاز و اردک هایی هستیم که روی آب برکهها این طرف و آن طرف میروند. یکدفعه باران نم نم شروع میشود.
قطره های باران روی آب، دایرههای بزرگ و کوچک ایجاد میکند، ما کلاه بارانیهایمان را می گذاریم و بابا برای مادربزرگ هایمان چتر باز میکند. قوها و اردک ها سرخوشانه سر در آب میکنند و اصلا نگران خیس شدن نیستند.
فلامینگوها هم که دسته جمعی ایستاده اند به تماشا، نمی دانند خودشان چقدر تماشاییتر هستند. کمی روی نیمکتهای بین راه مینشینیم و گپ میزنیم تا باران قطع شود. مامان یک آلاچیق خوب برایمان پیدا میکند و به آنجا میرویم.من ظرفهای کوچکی که پر از سالاد روسی کردهام را از کولهام درمی آورم و یکی یکی به دست خانواده عزیزم میدهم. چشم مادر، پلیکانها را گرفته است و دارد کیف میکند از تماشایشان.
*طاووس های زیبا و دیگر هیچ
خوراکی خوردنمان که تمام میشود. باران هم همزمان میرود و فقط هوای خنکش میماند. شروع میکنیم به قدم زدن که طاووسی سفید جلویمان ظاهر میشود و کمی آن طرف تر یک رنگارنگش به چشممان می آید. همیشه طاووس را دوست داشتهام با آن نگاه خاص و ترکیب رنگهایش و آن طور که بال هایش را باز میکند و دلبری.حتی پاهای نه چندان زیبایش هم نمی تواند روی دوست داشتنش در من تاثیری داشته باشد.
این پرابهتهای باغ پرندگان
تا دلمان خواسته پرنده های آزاد دیدم که پرواز میکنند و آزادانه زندگی. حالا می خواهیم به بخش پرندگان شکاری برویم. من که دل توی دلم نیست، جناب عقاب را ملاقات کنم.
عزیزجان خسته شده، اما به روی خودش نمی آورد. سریع به سمت محل امانت گرفتن ویلچر می روم و قبل اینکه مادربزرگم درخواستی کند، روی صندلی نشسته دارد استراحت میکند و ما هم در کنارش قدم می زنیم.
به قفس ها نزدیک می شویم. بزرگترینش متعلق به عقابهاست. حق هم دارند ابهتشان جای کوچک برنمی دارد، آنها روی درختان بزرگ بدون شاخه نشستهاند. با قدرت و اقتدار همه ما را زیر نظر دارند. انواع لاشخورها هم کنار این عقابها زندگی میکنند و در کل جایی هیجان انگیز و کمی ترسناک است برایمان.
ماجرای کبوتر خانگی و پسر کنجکاو ما
جغد، همیشه برایمان نماد دانایی بوده، بس که عشق کارتون بودم و خیالاتی. حالا آقا جغد شاخدار رو به رویم روی شاخه ای نشسته و با چشمهای قشنگ و در سکوت باز هم به من درس دانایی میدهد. بعد از آن نوبت شاهین هاست، آنها هم حقیقتا دیدنی هستند و صدالبته باشکوه.
بابا و مامان رفته اند شترمرغها را ببیند و ما دلمان پر میکشد برای کبوترخانه. یک پسربچه یک کبوتر زیبا را میان دستانش گرفته و دارد با مادرش به سمتی می رود. برادرم خیلی بجوش و اجتماعی است فوری با او دوست می شود و بعد از آنکه میرود با هیجان میگوید: من اول فکر کردم، کبوتری که دستشه از پرندههای اینجاست. ولی بعدش دیدم طفلی اومده پرنده شو بده مسئول های باغ، بعد از اینکه معاینه اش کنند و قرنطینه بشه، مطمئن بشن سالمه بعد می ره پیش بقیه کبوترها.
خداحافظ پرندههای زیبا/سلام زمستان
همه مان خنده مان می گیرد از این روابط عمومی بالا! کم کم به انتهای باغ می رسیم. کاسکوی دم قرمز، قراولها، انواع فنچ و طوطی ها را دیدهایم و به سمت پارکینگ میرویم.
بابا قول دیزی به ما داده، من هم چای بعدش را تضمین میکنم. بعضی از جاهای باغ را نتوانستیم ببینیم ولی چه اهمیتی دارد باز هم وقت هست، مهم این است که ما همگی دل به دل هم دادهایم، بدون خطر و آسیب به خودمان و طبیعت، کلی پرنده دیده ایم و حالمان هم خوب است.
«چقدر خوش گذشت ها». این را مادربزرگ ها همزمان می گویند. خوشحالم که خوشحال هستند. در راه برگشت به خانه، عکسهایمان را به هم نشان میدهیم. حالا رسما وارد زمستان شده ایم و یلدای دیرهنگام و دورهمی مان جواب داده است و آمادهایم برای هفته ای پر از تلاش و موفقیت.